معنی نیم خاموش

حل جدول

نیم خاموش

نیم مرده

لغت نامه دهخدا

خاموش خاموش

خاموش خاموش. (ق مرکب) آهسته آهسته. یواش یواش. نرم نرمک:
بدر بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش.
نظامی.


خاموش

خاموش. (ص) (اِ) ساکت. صامت. (آنندراج). بی صدا. بی سخن. بی کلام. بی حرف. بی گفتگو.ضامِر. ضَموز. کاظِم. مُغرَنبِق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس):
بفرمود تا پس سیاوش را
چنان شاه بیدار و خاموش را.
فردوسی.
همیگوید آن پادشا هر چه خواهد
همه دیگران مانده خاموش و مضطر.
ناصرخسرو.
گاو خاموش نزد مرد خرد
به از آن ژاژخای صد بار است.
ناصرخسرو.
گوینده ٔ خاموش بجز ناله نباشد
بشنو سخن خوب ز گوینده ٔ خاموش.
ناصرخسرو.
چه خاموش در این حضرت عاقل است و سحبان باقل. (کلیله و دمنه).
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و من خاموش.
سعدی.
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم.
حافظ.
|| (صوت) ساکت شو! هیچ مگو! صَه اُسکُت:
خاموش تو که گوش خرد کر گردد.
ناصرخسرو.
گفت خاموش هرآنکس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش.
سعدی.
همچنین تا شبی بمجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش. سعدی (گلستان).
بگریست گیاه و گفت خاموش !
سعدی.
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد.
محتشم.
|| (ص) گنگ. بی زبان. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع). || منطفی. (ناظم الاطباء). مقابل مشتعل. (حاشیه ٔ برهان قاطع).
- امثال:
به تفی مشتعلند به پفی خاموش، نظیر به یک کشمش گرمیشان میکند و بیک غوره سردیشان.
|| منقطع. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع). || مرده. (ناظم لاطباء). || (اِ) خاموشی. (غیاث اللغات).

خاموش. (اِخ) ابوحاتم احمدبن الحسن بن محمد البزار الرازی معروف بخاموش از ابوالفرج احمدبن محمدبن احمدبن موسی الصامت حدیث کرد. (از انساب سمعانی ص 348).

خاموش. (اِخ) ابن مظفرالدین ازبک. وی پس از پدرش مظفرالدین ازبک که در قلعه ٔ النجق بقولنج درگذشت با کمک قراجه، غلام پدرش، مدتی کرّ و فرّ کرد ولی کار بجائی نرسید. (از تاریخ گزیده ص 478). بنابرنقل تاریخ مغول نام او اتابک قزل ارسلان بن اوزبک است و چون کر و گنگ بوده او را خاموش می گفتند. (تاریخ مغول ص 126).

خاموش. (اِخ) صالح. یکی از شعرای پارسی زبان و دارای مجموعه ای بشعر فارسی است که حاوی چهارده قصیده است. این قصاید در مدح چهارده معصوم در 66 صفحه ٔ بزرگ تنظیم شده ولی اشعاری سست و سخیف است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف آقابزرگ طهرانی قسم 1 جزء 9 ص 285).


نیم

نیم. [نی ی َ] (ع ص، اِ) جمع نائم است. رجوع به نائم شود.

نیم. (اِ) نصف. نیمه. یک جزء از دو جزء چیزی. (یادداشت مؤلف). یک دوم چیزی:
چو از روز رخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی سواران بتفت.
فردوسی.
وزین بهر نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز.
فردوسی.
چو نیمی گذشت از شب دیریاز
دلیران برفتن گرفتند ساز.
فردوسی.
زرگری باید کز مایه ٔ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشدبه دو نیم.
فرخی.
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی یکی قبضه ازین.
منوچهری.
این شهر [گرگان] به دو نیم است شهرستان است و بکرآباد. (حدود العالم).
مجال دادش فرعون و گفت هرچه مرا
به دوزخ اندر باشد فتوح با تو دونیم.
سوزنی.
طالوت در لشکر خویش منادی کرد که هر که بیرون رود و با وی جنگ کند نیمی مملکت خویش به وی دهم. (قصص الانبیاء ص 147). طالوت ترا طلب می کند تا عذر خواهد و نیم مملکت و دختر خویش را به تو دهد. (قصص الانبیاء ص 149). بنی اسرائیل دو گروه شدند یک نیم با موسی بودند و یک نیم با قارون بودند. (قصص الانبیاءص 116).
یک جام نخست توبربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن.
خاقانی.
مشتری دیده نه ای رویش مگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او.
خاقانی.
جهان نیمی ز بهر شادکامی
دگر نیمی ز بهر نیک نامی است.
نظامی.
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرّند به دانگی و نیم.
سعدی.
سوءالی چند دارم از حکیمی
سؤال نیک هست از علم نیمی.
پوریای ولی.
اصفهان نیمی از جهان گفتند
نیمی از وصف اصفهان گفتند.
؟
|| وسط. میان. (ناظم الاطباء). رجوع به نیم روز و نیم شب شود. || هر چیز ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء). رجوع به نیم کاره و نیم پز و نیم بند شود. || (اصطلاح دریانوردان خلیج فارس) عرشه ٔ کشتی. (فرهنگ فارسی معین) (از اصطلاحات کشتی سدیدالسلطنه). || نام درختی هندی که برگ آن زخم را به می کند. (از برهان) (ناظم الاطباء). نام درختی خوش سایه که در هندوستان اکثر در خانه ها و راسته ها می نشانند و برگ و بار و پوست همه تلخ دارد و برگ آن زخم را نافع است. (از آنندراج). گلش مثل خوشه که چندین بنفشه بار او باشد و وسط گلها زرد و با عطریه وخوش منظر و در اصفهان ثمر او را سنجد کرجی نامند و در مازندران کنار گویند و آن به قدر سنجد کوچکی است مایل به تدویر و تلخ و در بعضی بلاد معروف به درخت توزاست و گل او محلل و رادع و جهت اورام به غایت مفید و جهت مفاصل و نقرس و دردسر نافع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || پوستین که نصف تن را پوشد. پوستین از پوست روباه گرانبها که نصف تن پوشد. (یادداشت مؤلف از تاج العروس). رجوع به حاشیه ٔ ماده ٔ بعد شود.
- به [بر] دو نیم بودن دل، کنایه از نهایت نگرانی و دلواپسی و اضطراب و اندوه:
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیک مردان به دو نیم بود.
فردوسی.
روانش پر از غم دلش بر دو نیم
همی داشتی ز آن به دل ترس و بیم.
فردوسی.
سر گنج داران پر از بیم گشت
ستم کاره را دل به دو نیم گشت.
فردوسی.
- به [بر] دو نیم شدن [گشتن]، پراکنده شدن. متفرق گشتن. از هم پاشیدن:
همه شهر و لشکر به دو نیم گشت
دل نیک مردان پر از بیم گشت.
فردوسی.
همه پادشاهی شود بردو نیم
خردمند ماند به رنج و به بیم.
فردوسی.
- || دو تکه شدن. دو پاره شدن. از وسط شکافتن:
یارب به دست آنکه قمر ز او دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.
سعدی.
- دونیم کردن، به دو نیم کردن. بر دو نیم کردن. شقه کردن. تنصیف. به دو قسمت از هم بریدن یک چیز. (یادداشت مؤلف):
بزد نیزه ٔ او به دونیم کرد
نشست از بر زین و برخاست گرد.
فردوسی.
میانت به خنجر کنم بر دونیم
دل انجمن گردد از تو به بیم.
فردوسی.
نیا را به خنجر به دو نیم کرد
سر کینه جویان پر از بیم کرد.
فردوسی.
عاقبت او را به دست آورد و به اره به دو نیم کرد. (نوروزنامه).
تو گوئی بینی اش تیغی است از سیم
که کرد آن سیم را تیغی به دو نیم.
نظامی.


خاموش نمودن

خاموش نمودن. [ن ُ / ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) خاموش کردن. خاموش ساختن. خاموش گردانیدن. رجوع به مصادر «خاموش کردن » و «خاموش ساختن » و «خاموش گردانیدن » شود.

فرهنگ عمید

خاموش

ویژگی چیزی که شعله، گرمی، روشنایی، یا جریان برق آن از میان رفته باشد،
ساکت، بی‌صدا،
(قید) به طور آرام،
(شبه جمله) ساکت باش،
* خاموش شدن: (مصدر لازم)
قطع شدن جریان برق در وسایل برقی،
ساکت ‌شدن، دم فروبستن،
فرونشستن و از میان رفتن شعلۀ آتش یا چراغ،
* خاموش کردن (ساختن، گردانیدن): (مصدر متعدی)
قطع کردن جریان برق در وسایل برقی،
ساکت کردن، از سخن بازداشتن، از آواز یا گفتار بازداشتن: کسی سیرت آدمی گوش کرد / که اول سگ نفس خاموش کرد (سعدی۱: ۱۴۵)،
فرونشاندن آتش یا چراغ،

فارسی به عربی

خاموش

صامت، ضمنی، قلیل الکلام، ما زال، محجوز، من

فارسی به ایتالیایی

خاموش

spento

zitto

فارسی به آلمانی

خاموش

Belegt, Dennoch, Immernoch, Noch, Reserviert, Spröde, Still, Verschlossen

واژه پیشنهادی

خاموش

مصمت

معادل ابجد

نیم خاموش

1047

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری